@~@~@~@~@~@ توی یه پارك در سیدنی استرالیا دو مجسمه بودند یك زن و یك مرد این دو مجسمه سالهای سال دقیقا روبهروی همدیگر با فاصله كمی ایستاده بودند و توی چشمای هم نگاه میكردند و لبخند میزدند یه روز صبح خیلی زود یه فرشته اومد پشت سر دو تا مجسمه ایستاد و گفت از آن جهت كه شما مجسمههای خوب و مفیدی بودید و به مردم شادی بخشیدهاید، من بزرگترین آرزوی شما را كه همانا زندگی كردن و زنده بودن مانند انسانهاست برای شما بر آورده میكنم شما 30 دقیقه فرصت دارید تا هر كاری كه مایل هستید انجام بدهید و با تموم شدن جملهاش دو تا مجسمه رو تبدیل به انسان واقعی كرد یك زن و یك مرد دو مجسمه به هم لبخندی زدند و به سمت درختانی و بوتههایی كه در نزدیكی اونا بود دویدند در حالی كه تعدادی كبوتر پشت اون درختها بودند، پشت بوتهها رفتند فرشته هر گاه صدای خندههای اون مجسمهها رو میشنید لبخندی از روی رضایت میزد بوتهها آروم حركت میكردند و خم و راست میشدند و صدای شكسته شدن شاخههای كوچیك به گوش میرسید بعد از 15 دقیقه مجسمهها از پشت بوتهها بیرون اومدند در حالیكه نگاههاشون نشون میداد كاملا راضی شدن و به مراد دلشون رسیدن فرشته كه گیج شده بود به ساعتش یه نگاهی كرد و از مجسمهها پرسید شما هنوز 15 دقیقه از وقتتون باقی مونده، دوست ندارید ادامه بدهید؟ مجسمه مرد با نگاه شیطنتآمیزی به مجسمه زن نگاه كرد و گفت میخوای یه بار دیگه این كار رو انجام بدیم؟ مجسمه زن با لبخندی جواب داد باشه. ولی این بار تو كبوتر رو نگه دار و من میرینم روی سرش *vakh_vakh* *vakh_vakh* @~@~@~@~@~@ پدر عزيزم با اندوه و افسوس فراوان برايت مي نويسم من مجبور بودم با دوست دختر جديدم فرار کنم، چون مي خواستم جلوي يک رويارويي با مادر و تو رو بگيرم من احساسات واقعي رو با سارا پيدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما مي دونستم که تو اون رو نخواهي پذيرفت، به خاطر تيزبيني هاش، خالکوبي هاش ، لباسهاي تنگ موتور سواريش و به خاطر اينکه سنش از من خيلي بيشتره اما فقط احساسات نيست پدر. اون حامله است. سارا به من گفت ما مي تونيم شاد و خوشبخت بشيم اون يک تريلي توي جنگل داره و کُلي هيزم براي تمام زمستون ما يک رؤياي مشترک داريم براي داشتن تعداد زيادي بچه سارا چشمان من رو به روي حقيقت باز کرد که ماريجوانا واقعا به کسي صدمه نمي زنه ما اون رو براي خودمون مي کاريم، و براي تجارت با کمک آدماي ديگه اي که توي مزرعه هستن، براي تمام کوکائينها و اکستازيهايي که مي خوايم. در ضمن، دعا مي کنيم که علم بتونه درماني براي ايدز پيدا کنه، و سارا بهتر بشه اون لياقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و مي دونم چطور از خودم مراقبت کنم. يک روز، مطمئنم که براي ديدارتون بر مي گرديم اونوقت تو مي توني نوه هاي زيادت رو ببيني با عشق پسرت علی پاورقي : پدر، هيچ کدوم از جريانات بالا واقعي نيست، من بالا هستم تو خونه مهدی فقط مي خواستم بهت يادآوري کنم که در دنيا چيزهاي بدتري هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روي ميزمه دوسِت دارم! هروقت براي اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن :khak: :khak: *khar_ghalt* *khar_ghalt* @~@~@~@~@~@ رفتم دستکش هام رو عوض کنم نمیدونم تا برگردم چه بلایی سر خودش آورد که اینطوری گریه میکرد پرسیدم آخه کجات درد میکنه کوچولو؟...بدون وقفه میگفت «تقی.....تقی » پرستار رو صدا زدم، ولی اونم نتونست متوجه بشه که این بچه چش شده ...بچه هم که ول کن نبود و دائم تقی تقی میکرد گفتم تقی جان آروم باش! مرد که گریه نمیکنه پرستار گفت اسمش که تقی نیست آقای دکتر تو پرونده اش نوشته رامتین گفتم خب شاید تو خونه تقی صداش می کنند!!...اونم زد زیر خنده ازش خواهش کردم مادر بچه رو صدا کنه، تا بخش رو روی سرمون خراب نکرده مادرش که اومد ، یه چسب زخم خواست و چسبوند رو "انگشت شست" اش ،بعد هم دلداری اش داد و آرومش کرد گیج شده بودم پرسیدم قضیه چی بود؟ مشخص شد تو مهد کودک ، اسم امام ها رو به ترتیب انگشت های دست، به این ها یاد میدن،... این بچه هم که انگشت شست اش مونده بود لای دسته صندلی و درد گرفته بود، برای همین هم وقتی ازش می پرسیدیم کجات درد میکنه ، همش میگفت «تقی» *zert* *zert* *goz_khand* @~@~@~@~@~@
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ اره خودشه اتاق شماره ی صفر اتاق خدا در زدم و اجازه خواستم پیر مرد ریش سفیدی در رو باز کرد و گفت اعلا حضرت ازم خواستند شما رو سرگرم کنم تا برسند پرسیدم خودشون کجا هستند ...؟ گفت مشکلی برای بنده ای پیش آمده و ایشون خودشون دست به کار شدن دیوارای اتاق خدا پر بود از عکس برام جالب بود خیره شده بودم به عکسا یه ماشین مدل بالا لبه ی پرتگاه بود و راننده بهت زده رو به رو را نگاه میکرد و مرد کنار راننده نشسته بود و تو اون حالت لبخند زده بود و سلفی گرفته بود عکس بعدی جوان بیست و چند ساله ای بود که طناب کوهنوردیش پاره شده بود و چشم های نیم باز در آغوش همون مرد داخل ماشین و باز هم سلفی عکس بعدی زن جوانی بود تو خونه کلنگی و در به داغون با بچه های گشنه که وام چند میلیونیش رو بالاخره گرفته بود و لبخند روی لبش بود و کنارش باز هم همون مرد و باز هم سلفی دیوار اتاق پر بود از این عکسها که بالاشون یه نوار #زرد رنگ بود دیوار دیگه اتاق نوار های #قرمز رنگ داشت و عکس های مبهم که چهره ی طرف مشخص نبود اما مثلا یکی از عکس ها عکس جوانی بود که روی دیوار بود و انگاری رفته بود دزدی؟؟ یا یکی از عکس ها ماشینی بود که خانوم بد حجابی کنار راننده بود و راننده داشت پولی به خانوم میداد صندلی عقب باز هم همون مرد نشسته بود اینبار دیگه لبخند نداشت با چشم های پر اشک سلفی گرفته بود طرف سوم دیوار نوار های #سبز بود یکی از عکس ها مراسم نذری بود و فقرایی که سر سفره نشسته بودند و همون مرد و باز هم سلفی یکی از عکس ها جالب بود زنی محجبه روی سجاده با چادر سفید نماز ایستاده بود و مرد جوان دست زیر چانه زده بود و منظره ی زیبای دعای زن رو تماشا میکرد و سلفی روی هر دیوار هزاران عکس بود همین طور غرق عکس ها بودم که پیر مرد روی شانه ام زد و گفت؛ چای یا قهوه؟ بدون توجه به سوالش پرسیدم ؟ رنگ ها؟؟ پیر مرد لبخندی زد و گفت سبز ها همان هایی ان که مسیرشان همسو با خداست و نیاز به توجه زیادی ندارن زرد ها دارن مسیر رو پیدا میکنند و تا زمانی که مسیرشان درست شود ما کمکشان میکنیم و قرمز ها مسیرشان را گم کرده ان آنان نیاز به بیشترین توجه را دارند و باید راهشان را پیدا کنند تعجب کردم گفتم آخه اونی که سلفی گرفته..؟ پیر مرد قهقه زنان گفت اگر ماشین چند صد میلیونیتان لبه ی پرتگاه ماند ممنون صاحب کارخانه نباش خدا کنارت نشسته اگر طنابت پاره شد و از پرتگاه افتادی و زنده ماندی ممنون عضلاتت نباش خدا در آغوشت کشیده با خودم گفتم چرا چهره ی نوار قرمز ها پوشیده شده اما بقیه مشخصه که پیر مرد در گوشم زمزه کرد خدا ستارالعیوبه سکوت کردم غرق عکس ها بودم که صدای چرخش کلید داخل قفل در امد پیر مرد گفت مثل اینکه اعلا حضرت تشریف آوردند میرم اومدنتون رو اطلاع بدم به سمت در که رفت از خواب پریدم ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ مهراد
. به خاطر خودت می گویم تنهایی کافه رفتن را یاد بگیر تنهایی مهمانی رفتن را تنهایی سفر رفتن را تنهایی خرید کردن را تنهایی خوابیدن را که اگر تقدیرت سال ها تنها ماندن بود از همه این چیزها جا نمانی به خاطر خودت می گویم ساز بزن که انگشتانت به وقت نبودنش چیزی را لمس کند که خوش آهنگ باشد به خاطر خودت میگویم خانه ات را با گلدان و شمع و عود و موسیقی سبز و روشن و زنده نگه دار که کاشانه ات آرامشکده ات باشد به خاطر خودت می گویم هر روز به آشپزی کردن عادت کن که آشپزی کردن به خاطر آن بشقاب روبرویت از سرت بپرد که احترام به جسمت را یاد بگیری به خاطر خودت می گویم دوستان زیادی داشته باش که دنیایت را با آدم های زیادی قسمت کنی که دنیایت تنها به یک نفر ختم نشود به خاطر خودت می گویم ورزش کن کتاب بخوان بنویس موسیقی گوش کن برقص که انرژی نهفته در درونت را به سمت درستی هدایت کنی به خاطر خودت می گویم گاهی دستت را بگذار در دست کودک درونت بگذار ببرد تو را هر جا که دلش خواست که یادت باشد زندگی شوخیه به اشتباه جدی گرفته شده ماست به خاطر خودت می.گویم خودت را ببخش.. که حق لذت بردن از زندگی را از خودت نگیری حق دوباره شروع کردن را به خاطر خودت می گویم خودت را یادت نرود خودت را یادت نرود خودت را یادت نرود که از حالا برای سال های پیری دچار حسرت برانگیز ترین نوع آلزایمر نشوی
ازت متنفرم بُهت زده به من خیره شد چیزی که شنیده بود رو باور نمی کرد آب دهنش رو به زحمت قورت داد انگار برای حرف زدن عجله داشته باشه با دست عینکش رو کمی عقب داد و گفت
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم